دستش را بالا برده بود، انگار که حقیقت را به جهان اعلام میکرد. سوگندی از عمق جان.
اما سوگندها همیشه ساده نیستند.
زمانی که قول میدهی، نمیدانی این تعهد مانند یک بند بر دست و پای تو میپیچد یا نه. گلها، خارها، مسیرهای پیچیده همهی اینها در اطرافش ریشه دوانده بودند. درونش، رعدی از حقیقت و دروغ در نبرد بودند..
دستِ بالا رفته، شاید برای قسم خوردن نبود؛ شاید برای رهایی بود.